نوشته شده توسط : داود رزاقی راد

چشم خشک از چشمهای تر خجالت می کشد

 چشمه وقتی خشک شد ، دیگر خجالت می کشد

 

بستن در بهر شرمنده شدن بی فایده ست

این گدا وقت کرم بهتر خجالت می کشد

 

لطف این خانه زیاد و خواهش ما نیز کم

دستهای سائل از این در خجالت می کشد

 

طفل بازیگوش را شرمی نباشد از کسی

بیشتر با دیدن مادر خجالت می کشد

 

تا عروج فاطمه جبریل را هم راه نیست

در مسیر عرش، بال و پر،خجالت می کشد

 

حتم دارم که قیامت هم از او شرمنده است

با ورود فاطمه ، محشرخجالت می کشد

 

نامه اعمال نوکرها بدست فاطمه ست

آنقدر می بخشد و.... نوکرخجالت می کشد

(لطیفیان)

 



:: برچسب‌ها: یا فاطمه الزهرا , , , محشر خجالت می کشد ,
:: بازدید از این مطلب : 978
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : پنج شنبه 19 ارديبهشت 1392 | نظرات ()
نوشته شده توسط : داود رزاقی راد

 

الهی


توانگری را به دیدن خانه

خوانده ای، ودرویشان را به

دیدار خداوندخانه؛

آنان سنگ و گل دارند،

اینان جان و دل ؛

آنان سرگرم در صورتند

و اینان محو درمعنا ؛

خوشا آن توانگری که درویش است!
 
 
خدایا
 


:: برچسب‌ها: الهی ,
:: بازدید از این مطلب : 634
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : چهار شنبه 18 ارديبهشت 1392 | نظرات ()
نوشته شده توسط : داود رزاقی راد

 

 
جــلـوه جـنـت به چـشم خـاكيان دارد بـقـيـع

يــا صــفـاي خـلــوت افــلاكـيــان دارد بـقـيـع



مـي تـوان گـفت از گـلاب گـريـه اهـــل نـظر

صــد هـزاران چـشـمـه آب روان دارد بـقـيـع


گـر چـه مي تابد بر اوخورشيد سوزان حجاز

از پـــر و بــال مــلائـك ســايـبـان دارد بـقـيـع


قـرن ها بگـذشـته بر ايـن ماجـرا اما هــــنوز

داغ هـجـده سـاله زهراي جوان دارد بـقـيـع


خــفـتـه بـين مـنبـر و مـــحرابي امـابـاز هم

از تــو اي انســيه حــورا نشـان دارد بـقـيـع


رازمــخفي بودن قـــبـر تـو را بـا مـا نـگفـت

تابه کي مهر خموشي بر دهان داردبـقـيـع



شب كه تنها ميشود با خـلوت روحاني اش

اي مـــديـنـه انـتــظـار ميــهمان دارد بـقـيـع



شب كه تاريك است و در بر روي مردم بسته است

زائــري چــون مــهــدي صاحــب زمـــان داردبـقـيـع
 
 - رفیق فابریک، خدا ,محمد شاهوردی,مینا کوچولو,مثی پالیز,مهتــــــــــابـــــ استتقلالی رئالی,سنا عادل,سیمین ؟,سید اکبر سیدی,پرستو عاشق,مهربان بانو,کهف حصین یا مهدی,امیر حسینی,هستی بانــــــــــــو,منـجـــــ ــــــی ,کیا ,گم گشته گم گشته,ابشار نور,یاسمن کیا,سارا ,تی تی ,السلام علیک یا صاحب الزمان
 
 


:: برچسب‌ها: بقیع , , , صاحب الزمان ,
:: بازدید از این مطلب : 704
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : چهار شنبه 18 ارديبهشت 1392 | نظرات ()
نوشته شده توسط : داود رزاقی راد

 

 
 
كوله ‌پشتی‌اش‌ را برداشت‌ و راه‌ افتاد.
 
رفت‌ كه‌ دنبال‌ خدا بگردد و گفت: تا كوله‌ام‌ از خدا پر نشود برنخواهم‌ گشت.
 
نهالی‌ رنجور و كوچك‌ كنار راه‌ایستاده‌ بود،
 
 مسافر با خنده‌ای‌ رو به‌ درخت‌ گفت:
 
چه تلخ است کنار جاده‌بودن‌ و نرفتن؛
 
 درخت‌ زیرلب‌ گفت: ولی‌ تلخ‌ تر آن‌ است‌ كه‌ بروی‌ وبی‌رهاوردبرگردی.
 
 
 كاش‌ می‌دانستی‌آنچه درجست‌وجوی‌ آنی، همین‌جاست...
  
مسافر رفت‌ و گفت: یك‌ درخت‌ از راه‌ چه‌ می‌داند،
 
 پاهایش‌ در گِل‌ است، او هیچ‌گاه‌ لذت جست و جو رانخواهد یافت.
 
و نشنید كه‌ درخت‌ گفت: اما من‌ جست‌وجو را از خود آغاز كرده‌ام‌
 
و سفرم‌ راکسی نخواهد دید، آن جز كه‌ باید.
 
مسافر رفت‌ و كوله‌اش‌ سنگین‌ بود. هزار سال‌ گذشت،
 
 هزار سالِ‌ پر خم‌ و پیچ.
 
مسافر بازگشت رنجور و ناامید. خدا را نیافته‌ بود،
 
 اما غرورش‌ را گم‌ كرده‌ بود...
 
به‌ ابتدای‌ جاده‌ رسید.
 

جاده‌ای‌ كه‌ روزی‌ از آن‌ آغاز كرده‌ بود.
 
 درختی‌ هزار ساله،
 
 بالا.بلند و سبز کنار جاده بود. زیر سایه‌اش‌نشست‌ تا لختی‌ بیاساید.
 
مسافر درخت‌ را به‌ یاد نیاورد. اما درخت‌ او را می‌شناخت.
 
درخت‌ گفت: سلام‌ مسافر، در كوله‌ات‌ چه‌ داری، مرا هم‌ میهمان‌ كن.
 
مسافر گفتبالا بلند تنومندم، شرمنده‌ام، كوله‌ام‌ خالی‌ است
 
و هیچ‌ چیز ندارم.
 
درخت‌ گفت: چه‌ خوب، وقتی‌ هیچ‌ چیز نداری، همه‌ چیز داری.
 
اما آن‌ روز كه‌ می‌رفتی،
 
در کوله ات همه چیز داشتی، غرور كمترینش‌ بود، جاده‌ آن‌ را از تو گرفت.
 
حالا در كوله‌ات‌ جا برای‌ خدا هست
 
و قدری‌ از حقیقت‌ را در كوله‌ مسافر ریخت
 
دست‌های‌ مسافر از اشراق‌ پر شد
 
و چشم‌هایش‌ از حیرت‌ درخشید و گفت:
 
 هزار سال‌ رفتم و پیدا نكردم‌ و تو نرفته‌ای، این‌ همه‌ یافتی!  
 
درخت‌ گفت: زیرا تو در جاده‌ رفتی‌ و من‌ در خودم ، و پیمودن‌ خود،
 
دشوارتر از پیمودن‌
 
جاده‌هاست ...
 


:: برچسب‌ها: مسافر و درخت ,
:: بازدید از این مطلب : 570
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : چهار شنبه 18 ارديبهشت 1392 | نظرات ()
نوشته شده توسط : داود رزاقی راد

 

روزها فکر من این است و همه شب سخنم
 
که چرا غافل از احوال دل خویشتنم
 
از کجا آمده ام آمدنم بهر چه بود
 
به کجا می روم ؟ آخر ننمایی وطنم
 
مانده ام سخت عجب کز چه سبب ساخت مرا
 
یا چه بود است مراد وی از این ساختنم
 
جان که از عالم علوی است یقین می دانم
 
رخت خود باز بر آنم که همان جا فکنم
 
مرغ باغ ملکوتم نیم از عالم خاک
 
دو سه روزی قفسی ساخته اند از بدنم
 
ای خوش آن روز که پرواز کنم تا بر دوست
 
به هوای سر کویش پر و بالی بزنم
 
کیست در گوش که او می شنود آوازم
 
یا کدام است سخن می نهد اندر دهنم
 
کیست در دیده که از دیده برون می نگرد
 
یا چه جان است نگویی که منش پیرهنم
 
تا به تحقیق مرا منزل و ره ننمایی
 
یکدم آرام نگیرم نفسی دم نزنم
 
می وصلم بچشان تا در زندان ابد
 
از سر عربده مستانه به هم درشکنم
 
من به خود نامدم این جا که به خود باز روم
 
آن که آورد مرا باز برد در وطنم
 
تو مپندار که من شعر به خود می گویم
 
تا که هشیارم و بیدار یکی دم نزنم
 
شمس تبریز اگر روی به من بنمایی
 
والله این قالب مردار به هم در شکنم
 
 
 
 
 


:: برچسب‌ها: شعر مشهور از مولانا ,
:: بازدید از این مطلب : 2058
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : چهار شنبه 18 ارديبهشت 1392 | نظرات ()

صفحه قبل 1 1 2 3 4 5 ... 6 صفحه بعد